سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

فندقی مامان و بابا

خرید عید سنا جوجو

دخترم نفس من و بابا دیشب و پریشب رفتیم برا سنا جونم خرید عید ،با اینکه سخت بود و دست من و بابائی افتاد ولی با خودمون بردیمش برا خرید آخه من اگه سنا جوجوم رو با خودم نبرم همش دلم تو خونه هست و آروم و قرار ندارم کلی چیزهای خوشمل برای کلوچمون خریدیم چندتا سرهمی و یه بلرسوت و یه لباس که من فکر نکنم برا عیدش اندازش باشه وای که من و بابائی چقدر ذوق می کنیم برا نی نی خرید میکنیم وای تازه از تاپ لاین اون مدلی رو که هروقت میومدم تو نت دلم براش قنج میرفت رو خریدم البته فکر کنم بدرد تابستون دخترم بخوره آخه سایز کوچیکش رو نداشت این عکس رو میگم گل مامان خب حالا میخوام برات عکس بقیه خریدهات رو بذارم اول از همه سرهمی ها رو میذارم ...
23 اسفند 1390

واکسن دو ماهگی سنا

روز شنبه 13 اسفند با بابابزرگ و مامان بزرگ رفتیم واکسن دو ماهگی دخترم رو زدیم قربون دخترم برم که اینقدر صبور هست البته موقع آمپول حسابی گریه کرد و درمانگاه رو سرش گذاشت و دل مامان و آتیش زد اشک تو چشمام جمع شده بود عزیز دلم کلی دردش اومد بازم خدا رو شکر قبلش بهت استامینوفن داده بودم و بعدش هم با خوردن شیر خوابت برد و من اومدم خونه مامانی اینها تا اگه خیلی بی قراری کردی کمکم باشن که خدا رو شکر خیلی اذیت نکردی اینم عکس از اونروزت هست که بعد از واکسنت و خوابت ازت گرفتم عزیزم چقدر تو ماهی این لحظه ها آدم دلش میخواد بغلت کنه و بچلونتت توی بغلش ببخش که پست ها بر اساس تاریخ پشت سر هم نیستن ،آخه بعضی مواقع وقت نمی کنم برات به موقع پست بذار...
23 اسفند 1390

دخترم امروز دو ماهش شد

عزیز دلم امروز 2 ماهش شده و من تا الان که ساعت 3:30 هست فکر میکردم فردا تو دوماهه میشی زنگ بزنم بابائی ببینم امروز میاد بریم دخترم رو ببریم واکسنش رو بزنه از همین الان استرس دارم که دخترم اذیت نشه،آخه مامانی طاقت بی تابی های دخترش رو نداره نفسم الان تو بیداری و دراز کشیدی و یه دفعه با ذوق کردنت قند تو دل مامانی آب کردی فدای تو بشم که همه زندگی من هستی
10 اسفند 1390

نامه ای به پرنسس کوچولوی خودم

سلام سلام به دخترم که پنجاه و چهارمین روز از زندگیش را میگذراند دوست داشتم دیروز که روز تولدم بود برایت نامه ای بنویسم که نشد پس امروز برایت مینویسم سنای مادر،نور و روشنائی خانه ما امروز میخوام باهات حرف بزنم ،حرفهائی که بعدها خواهی خواند الان که دارم برات مینویسم تو بین خواب و بیداری هستی و کم کم شروع میکنی به گریه برای شیر خوردن و چه لذت بخش هست برای من این نیاز تو،و شاید به واقع نیاز من،چون در موقع شیر خوردن تو من هم غرق لذت و سرور میشوم سنای عزیزم از بعد از آمدنت چه خانه ما را غرق نور و روشنی کردی   دیروز اولین سالگرد مامانی بود که یه دختر ناز در کنارش بود،نمیتونی تصور کنی چه حس قشنگی داشتم،اولین سالی...
4 اسفند 1390
1